بسم الله الرحمن الرحیم ...یه روزی توی این مملکت یه جنگی شدجنگی که بهش گفتن تحمیلی و یه تعدادی غیور مرد بلند شدن برای دفاع از دین خدا رفتن جبهه و تا آخرین قطره خونشون مجاهدت کردن هیچکدام از بچه های آن موقع یادشون نمیره چی توی ارتفاعات قراویزان گذشت چی توی ارتفاعات 1904 گذشت چی توی عملیات کربلای پنج شد خیبر و بدر و خاطرات جزیره مجنون یادشون نمیره توی دشت عباس شهیدی که خمپاره مستقیم سرش رو برد و آن چند متر بدون سر میدوئید ...ما هم که آن موقع نبودیم و بعدش خاطرات آن رشادت ها را شنیدم محال یادمون بره که توی آن سرزمین ها چی گذشت یادمون نمیره مقاومت شهید سید علم الهدی و یارانشون رو توی شهر هویزه یادمون نمیره مقاومت سنگین و سخت و نفس گیر خرمشهر را یادمون نمیره شهید چمران و مقاومت مردم پاوه یادمون نمیره عملیات مرصاد وآن همه جنایتی که دوران هشت سال دفاع مقدس اتفاق افتاد ...و امروز رفته بودیم بهشت ...بهشت زهرای تهران ...من و رفقام اسمش گذاشتیم بهشت چون هر وقت میریم حال و هواش با بقیه جاها فرق داره بوی زندگی میده ...حتما باخودتون میگین کجاش میگه  ؟ نه منظورم قطعه اموات نیست منظورم قطعه شهداست ...شهدایی که بوی زندگی میدن بودی زنده بودن وواقعا وقتی بینشون قدم میزنی احساس میکنی نسیمی جانفزا میآید ...اما چیزی برام جالب شده این حس و حالم نیست این حس که سالهاست با من تمام برو بچه هاییکه میان آنجا و نفس میگیرن و دوباره برمیگردن به زیر دریای پر از گناه این شهر ....نکته جالب برام آدم هایی هست که چند وقتیه میان بهشت ...میان بین شهدا قدم میزنن ...نذر میکنن حاجت میگیرن و اصلا هم تیپ مذهبی ندارن ...امروز با رفقا نشسته بودیم به این دوستان جدید شهدانگاه میکردیم و به خودمون میگفتیم : شهدا دارن کار خودشون میکنن ماباید چطوری ....آره چطوری ادامه بدیم کارشون را ....

 

...

اگه ایده ای به ذهنتون میرسه به ما هم بگین ... هل من ناصر ینصرنی ...

 

راستی اگه تاحالا طرفای بهشت پیداتون نشده بیاین حال و هوای خوشگلی داره جا برای همه هست حتی شما     :)